مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

وقتی مهرسا لوس می شود

وقتی می خوام خودمو لوس کنم یا مثلا وقتی که چیزی می خوام و باهام مخالفت میشه میرم گوشه اتاق میشینم و میگم من ناراحتم. مامان بیا پیشم.  اگرم گریه کنم می گم من ناراحتم من اشک ریختم مامان بیا با دستمال اشکام رو پاک کن پریشب موقع خواب شیر می خواستم مامان هم میگفت این موقه وقت شیر خوردن نیست منم با قهر از تختم اومدم پایین و غر غر کنان گفتم من ناراحتم من می خوام شیر بخورم بترکم   این قدرم بامزه گفتم که مامان مرده بود از خنده و بالاخره با ناز کشیدن بسیار حاضر به برگشت به تختم شدم این روزا با سبز شدن صحرا ظهر که بابا میاد بهش میگم بریم صحرا و این شده تفریح بعد از ظهرام جدیدا خیلی ترسو شدم از صدای آهنگ سریال کیمیا یا هئد آشپ...
28 دی 1394

مسافرت زمستانی

این هفته مامان تهران یه جلسه مصاحبه داشت. تمام فکرشم این بود که چطوری برن که من بی تابی نکنم آخه جدیدا خیلی وابسته شدم بالاخره با ماشین خودمون رفتیم اول شیراز  البته با مامان جون باباجون و سجاد که من شنبه شیراز بمونم و اول صبح که من خوابم بابا و مامان با پرواز برن تهران تا شبم برگردن مثل روزایی که میرن سرکار. حالا بماند که بنده راضی به سوار شدن ماشین 206 نبودم و میگفتم من باید با پراید بیام. صبح جمعه هم که مامان وسایل رو جمع میکرد گفتم شیراز نریم و مامان با گفتن اینکه ارمغان اونجاست و میتونید باهم بازی کنید راضی شدم.  توی ماشین هم که دیگه جای من نبود و منم فقط می خواستم رو پای مامان بشینم. بین راه برای ناهار یه جای باصفا نگه داش...
23 دی 1394

بدون عنوان

کلاس قرانم تموم شد و من سوره توحید کوثر و فیل رو یاد گرفتم دعای فرج و اسم عربی بعضی از میوه ها رو هم یاد گرفتم. چون به کلاس و مربیش خیلی علاقه داشتم قرار شد که تو دور بعدی کلاسا هم شرکت کنم که از 4شنبه هفته بعد شروع میشه. خوندن اول سوره فیل " الم تلم کیف...." گفتن جملات جالب مثلا من عاشق بستنی هستم بازی های جدید " پر یا پوچ قبل از خواب" مخصوصا وقتی هر دو تاش پوچ باشه . برای اولین با که بابا این کارو انجام داد سریع فهمیدم که تیله هارو پشت سرش انداخته و اصلا گیج نشدم که کجا رفت و بعدش هم خودم دقیقا این کارو انجام دادم. دیگه اینکه قبل خواب تا بابا بیاد میرم زیر پتو با مامان تا بابا رو بترسونیم داستان شنگول و منگو...
16 دی 1394

گذر ایام

در هفته ای که گذشت بابا دوبار رفت سفر و من و مامان موندیم چون توی خونه خودمون راحت ترم شبا برای همین دیگه نرفتیم خونه باباجون و اگه هم میرفتیم برای خواب برمی گشتیم به همین دلیل تازگی به بابا چسبیدم و اجازه تکون خوردن بهش نمیدم حتی نمیذارم بره خونه ننه جون که این روزا حسابی سرما خورده شب یلدای امسال بابا رفته بود ماموریت مامان جون هم یهویی تصمیم گرفت که شب که دایی و ارمغان میان خونشون یه تولد برای ارمغان بگیره برای همین تا رسیدیم خونه بابا جون مامان یه کیک درست کرد یه کادو هم من برای ارمغان گرفتم که پازلهای هوش چین بود و عین مال خودم بود ارمغان که اومد براش جشن گرفتیم تا شمع هارو فوت میکرد من جیغ داد و شادی میکردم نوبت به باز کردن کادو رسی...
6 دی 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد